ببرش بهشت حاج کریم!
یه لحظه تمام خاطرات تلخ اون 2 ماه آخر اومد تو ذهن منصور؛ یاد ساعتها معلق بودن از پا افتاد، یاد خنده شیطانی دکتر و شل کردن زنجیر و آب جوش و فریادهای بی صدای زیر آب ؛
نه دیگه نه اینبار صحبت از آویزون کردن ناموسمه تو بهشت!.
ضعیف و با هق هق گفت : باشه قبول میکنم.
و باز همان خنده شیطانی دکتر را دید . عوضش 3 ماه از حبست رو کم می کنیم. زنرو ول کن حاج کریم.
چشماشو بستن و بردن تو یه اتاق تو قسمت ممنوعه جایی که سردارا معمولن میرن اونجا .
حاملش نکردی من میدونم و فاطی (زن منصور) ، صدای آشنای سردار ر. بود چند بار تو تلویزیون شنیده بود صداشو.
چشم بندشو برداشتن و جوانکی رو دید که چند روز پیش همراه 200 – 300 تا دیگه آورده بودن ، آش و لاش.
یه لحظه یاد آب جوش و فاطی و سردار و آزادی افتاد و شروع کرد اما خودش بیشتر گریه میکرد.
چند روز کارش همین شده بود دیگه داشت فاطی و بچه ها رو فراموش میکرد همش اتاق بود و یه جوون دیگه و بهشت!
این اواخر دیگه خیلی با سردار رفیق شده بود بهش میگفت چرا از این دخترکا به ما نمیرسه و یه روز جریمه شده بود نه جوونی و نه بهشتی!
تو همین فکرا بود که قاضی حکمشو داد ، اعدام به خاطر جنایت تو کهریزک.
یه لحظه زمین و زمان جلوی چشاش چرخید یاد ناله های پسر جوونی افتاد که بهش گفته بود اینا بهت رحم نمی کنن چرا گولشونو خوردی؟ یاد موقعی افتاد که با غرور جلوی بازجو سرشو گرفته بود بالا و گفته بود من سالار خاک سفیدم! نه از بهشتتون میترسم نه از دکترتون!
ایندفعه هم یاد بهشت افتاد و آروم آروم گریه کرد و با خودش زمزمه میکرد : خوشا خود سوزی عاشق – خوشا فریاد زیر آب.
پ.ن : تمامی شخصیت های این داستان ساختگی هستند حتی کهریزک!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر